اين قصه ى ذهنم نيست, آن چیز خوب آهستهی کوچک قشنگ.
ما خيلی جلوتر هستیم، خاطراتمان توى يخ ذخیره شده. سرعت واقعی زیبای صحرا با بی تفاوتی آفتابی دانه شما خداحافظی می کند.
ما هميشه از شما پنهان میشویم، اما، شكست خورده، به حیاط پرواز مى كنيم. پوستههای خیلی زياد و سوالات زشت-پوست/ بدقیافه، گرسنه و تشنه هستند.من میخواستم به خطرات خانواده مان فكر كنم، وقتى در لذت هوایی که شب در حیاط میوزد غرق شده بودم. تا زمانی که قلبهای ما گرسنه شوند و سلام و احوالپرسی بعدی تمام شود چقدر مانده است؟